مرد نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن»، یک چکاوک آواز خواند ولی مرد نشنید.
پس مرد با صدای بلند گفت: « خدایا با من صحبت کن»، آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.
مرد فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده»، یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.
مرد نا امیدانه گریه کرد و گفت: « خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم»، پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس کرد.
ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود، از آنجا دور شد.
|
فال حافظ
|