وبلاگ یک خوزستانی



www.ahwaz.loxblog.com

مرد نجوا کرد: « خدایا با من صحبت کن»،    یک چکاوک آواز خواند ولی مرد نشنید.

 

پس مرد با صدای بلند گفت: « خدایا با من صحبت کن»،   آذرخش در آسمان غرید ولی مرد متوجه نشد.

 

مرد فریاد زد: « خدایا یک معجزه به من نشان بده»،   یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید.

 

مرد نا امیدانه گریه کرد و گفت: « خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم»،   پس خدا نزد مرد آمد و او را لمس کرد.

 

ولی مرد بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود، از آنجا دور شد.

 

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:خدا,پروانه,معجزه,چکاوک,آذرخش, توسط رحیم |