وبلاگ یک خوزستانی



www.ahwaz.loxblog.com

زندگی به مرگ گفت: « چرا آمدن تو رفتن من است؟ چرا خنده تو گریه من است؟»

 

مرگ حرفی نزد!

 

زندگی دوباره گفت: « من با آمدنم خنده می آورم و تو گریه. من با بودنم زندگی می بخشم و تو نیستی.»

 

مرگ ساکت بود !

 

زندگی گفت: « رابطه من و تو احمقانه است! زنده کجا، گور کجا؟ دخمه کجا، نور کجا؟ غصه کجا، سور کجا؟»

 

 

اما مرگ تنها گوش می داد !!

 

زندگی فریاد زد: « دیوانه، لااقل بگو چرا محکوم به مرگم؟؟؟»

 

و مرگ آرام گفت: « تا بفهمی که تو و دیوانگی و عشق و حسرت چه بیهوده اید»

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:زندگی, مرگ,غصه,خنده,گریه, توسط رحیم |